یه روز بد ولی بخیر گذشت
دیروز زن همسایه طبقه بالا با دختر کوچیکش که 5 سال داره و عاشق مبیناست، مبینا هم خیلی اونو دوست داره برای کاری اومده بودن خونمون. مبینا خیلی ذوق کرده بود و خوشحال بود و کلی با دختر همسایه بازی کرد اما وقتی کار زنه همسایه تموم شده بود و میخواست با دخترش بره خونشون مبینا هم پشت سرشون دوید که نذاره دختر همسایه بره خونشون تو همین حین افتاد و سرش خورد به در و یه شکاف عمیق افتاد رو پیشونیش و صدای گریه ی دخترم بلند شد منم دویدم سریع بغلش کردم کلی خون اومده بود چشمای همه مون پر از اشک شده بود به بابایی زنگ زدم بابایی هم با عجله خودش رو رسوند و مبینا رو بردیم پیش دکتر. خوشبختانه مبینا اتفاق خاصی براش نیفتاده بود دکتر هم گفت یک بخیه میخوره ولی می...
نویسنده :
مامان مبینا
22:53