یه خاطره قشنگ از مبینا در نوروز 94
این چند روزه اینقدر گرفتار بودم که نتونستم وبلاگ دختر گلیم رو به روز کنم امیدوارم دختر گلم مامانی رو ببخشه.
چهارم فروردین خاله مبینا با پسر خاله (محمدرضا) و دختر خاله (مریم) اومدن خونمون عید دیدنی بچه ها بعد از کمی بازی کردن گفتن بریم پارک محله. من و خواهرم قبول کردیم و بچه ها رو به پارک بردیم.
وقتی رفتیم پارک خلوت بود فقط چند تا بچه بازی میکردن، بچه های ما هم مشغول بازی شدن ما هم رو نیمکتی که روبروی وسایل بازی بود نشستیم و مشغول صحبت شدیم و زیر چشمی هواسمون به بچه ها بود که مشغول تاب بازی بودن. که یه آقای با پسرش که حدود سه سالش بود اومدن تو پارک. آقاهه پسرش رو گذاشت کنار قلعه تا بازی کنه و خودش هم همونجا وایساد و مواظبش بود، که یک لحظه متوجه شدیم مبینا رفت طرف قلعه و چون عاشق بالا رفتن از پله است میخواست از پله های قلعه بالا بره، که آقاهه اونجا مبینا رو دید مبینا هم آقاهه رو دید و واسش خندید و خودشو لوس کرد مرده هم از مبینا خیلی خوشش اومده و کمکش کرد از پله ها بالا بره و از سرسره پایین میاوردش خلاصه همه جوره مواظبش بود طوری که بچه خودش رو دیگه فراموش کرده بود.
یکمی که بازی کردن، مبینا کفشش از پاش در اومد با اینکه مبینا اون لحظه به ما نزدیکتر بود اما کفش رو برداشت و رفت طرف مرده و نشست زمین و پاش رو برد بالا گفت "نه!" یعنی برام بپوشش. حالا اون لحظه مرده ، من و خواهرم . هیچی دیگه مرده بعد از اینکه کلی تند تند خندید گفت عمو بیا تا برات بپوشمش و کفش مبینا رو پوشوند.
دیگه یک ساعتی گذشته بود و ما میخواستیم برگردیم خونه مبینا رو صدا زدم گفتم "مبینا! مامان میخواییم بریم خونه."
مبینا که در حال بالا رفتن از پله های قلعه بود اومد و اون آقا هم ده متر اونطرفتر رو تاب نشسته بود و مبینا نمیدیدش اومد پایین و دنبال مرده گشت اونور رو تاب پیداش کرد و از همون فاصله با صدای بلند گفت "بای بای بای بای" مرده که دیگه از خنده غش کرد من و خواهرمم که شوکه شده بودیم بعد به زحمت خودمون رو کنترل کردیم تا رسیدم داخل کوچه و مردیم از خنده.
ای که قربون دختر گلم برم با این شیرین کاری هاش